بعد از تلاشهای بیثمر برای خوابیدن با وجود خستگی، که بیربط به اتفاقات بندرعباس نیست از تخت اومدم بیرون.
برادرم و خانوادهش طبقهی پایین خوابن، مامان تویهال طبقهی بالا دراز کشیده و در بالکن هم بازه.
شبیه اون صحنهی «یک حبه قند»ِ رضا میرکریمیکه پَسَند دور میزنه توی خونه و چراغا رو خاموش میکنه؛ همون شکلی بعد یک تراژدیِ سنگین.
نروکسین رو میبلعم و به تخت برمیگردم.