loading...

مُجمَل

۸ سال پیش من یک‌شبه و بدون این‌که انتظارش رو داشته باشم از هم گسستم. بعد از دو سال حس کردم که قطعات روح و روانم رو بالاخره کنار هم قرار دادم و دوباره به خودم سر...

بازدید : 7
پنجشنبه 8 اسفند 1403 زمان : 3:06
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مُجمَل

۸ سال پیش من یک‌شبه و بدون این‌که انتظارش رو داشته باشم از هم گسستم. بعد از دو سال حس کردم که قطعات روح و روانم رو بالاخره کنار هم قرار دادم و دوباره به خودم سروشکل دادم؛ دردهای جسمیم خوب شده بودن و من دوباره می‌خندیدم. با این‌که تیپ شخصیتیم تغییر کرده بود و یک حالت سِر شدگی عجیبی رو تجربه می‌کردم.

مدت‌ها گذشت و من گویا از یک خواب پنج‌شش ساله بلند شدم و متوجه شدم که تمام این مدت اون افسردگی به حالت دیگری شدیدتر همراه من و سوار بر دوشم بوده.

فکر می‌کنم هشت سال از زندگیم کافی بوده باشه. هشت سالی که سخت‌ترین کار دنیا برای من «بیدار شدن» بود. امروز و توی این لحظه می‌خوام این سوگواری رو تموم کنم و این‌بار با جای این زخم ادامه بدم. می‌خوام این‌بار به جای Survive کردن، زندگی کنم.

× آدم بدونِ غم نمی‌شه، راه بی پیچ‌وخم نمی‌شه.

برچسب ها
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 311
  • بازدید کننده امروز : 64
  • باردید دیروز : 39
  • بازدید کننده دیروز : 24
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 444
  • بازدید ماه : 531
  • بازدید سال : 3269
  • بازدید کلی : 61174
  • کدهای اختصاصی