۸ سال پیش من یکشبه و بدون اینکه انتظارش رو داشته باشم از هم گسستم. بعد از دو سال حس کردم که قطعات روح و روانم رو بالاخره کنار هم قرار دادم و دوباره به خودم سروشکل دادم؛ دردهای جسمیم خوب شده بودن و من دوباره میخندیدم. با اینکه تیپ شخصیتیم تغییر کرده بود و یک حالت سِر شدگی عجیبی رو تجربه میکردم.
مدتها گذشت و من گویا از یک خواب پنجشش ساله بلند شدم و متوجه شدم که تمام این مدت اون افسردگی به حالت دیگری شدیدتر همراه من و سوار بر دوشم بوده.
فکر میکنم هشت سال از زندگیم کافی بوده باشه. هشت سالی که سختترین کار دنیا برای من «بیدار شدن» بود. امروز و توی این لحظه میخوام این سوگواری رو تموم کنم و اینبار با جای این زخم ادامه بدم. میخوام اینبار به جای Survive کردن، زندگی کنم.
× آدم بدونِ غم نمیشه، راه بی پیچوخم نمیشه.